نمایش نتایج: از 1 به 5 از 5

موضوع: با یاد و خاطرات دوست دخترم چه کنم

2380
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2016
    شماره عضویت
    30332
    نوشته ها
    5
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    با یاد و خاطرات دوست دخترم چه کنم

    خوب سلامی دوباره
    خوشحالم ک اینجا هست،
    جایی که میتونم بدون هیچ ترسی راحت بنویسم و خودمو خالی کنم..
    در مورد سنم باید بگم که دهه سوم زندگی ام رودارم سپری میکنم


    راستش مشکلی که من دارم اینه که نمیتونم از گذشتم دل بکنم
    من حدود نه سال با دختری از طریق اینترنت در ارتباط بودم ،با او در چت روم ها اشنا شدم،رابطه ی ما بسیار نزدیک بود و تقریبا تمام روزها و شب هامون رو با هم بودیم
    به دلایلی که نمیخوام بهشون بپردازم ما در این مدت نتوستیم همدیگه رو از نزدیک ببینیم، دلمون میخواست اما نشد،واقعا نمیشد،ما اوایل با هم دوست بودیم اما بعدها با وابستگی و علاقه ای که به مرور بین ما به وجود اومد حرف از ازدواج میزدیم،گاه من و گاهی او، با وجود تمام مشکلاتی که داشتیم باز امیدوار بودیم و با همین فکر و‌خیالات روزهامونو شب و شب هامونو روز میکردیم، گذشت و‌گذشت تا بزرگتر شدیم و‌کم کم متوجه اختلافات عمیق و مشکلات فراوانی که سد راه رسیدنمون بودن شدیم اما باز به خاطر وابستگی و‌علاقه ی شدیدی که بینمون به وجود اومده بود با هم‌موندیم
    اعتراف میکنم در طول تمام اون سالها بارها اذیتش کردم و‌اشکشو‌در اوردم، خام بودم و‌کله شق، او واقعا خیرخواه من بود، ما هم سن بودیم و خیلی منو نصیحت میکرد، منو تشویق میکرد که درس بخونم، میگفت با دیپلم نمیذارن زنم بشه،میگفت با درس خودت پیشرفت میکنی ،من اما سهل انگاری میکردم و گوش نمیکردم،حالا تو این سن میفهمم که چقدر حق با او بود، با راهنمایی های او تونستم از پس بزرگترین مشکلم که مانع کار کردن و داشتن یک شغل میشد بربیام و چند سال قبل مشغول به کار شدم و‌کم کم تونستم روی پای خودم بایستم، هر چه میگذشت وضعیتم بهتر میشد اما هر چه وضعیت کاری ام بهتر میشد رابطه ی ما سرد تر میشد، او‌به این نتیجه رسیده بود که عمرش تلف شده و‌ ازم خواست از فکر ازدواج بیام بیرون و‌ به دوستان و خانوادم بگم که دیگه رابطه ی ما تموم شده، اینکارو کردم اما ما همچنان با هم بودیم تا اینکه بالاخره بعد از سالیان دراز تصمیم گرفتم برکردم ایران، اون هم به امید اینکه بتونم ببینمش، به خودم حق میدادم که حداقل یک بار بتونم از نزدیک ببینمش، حتی کور سویی امید داشتم که شاید بتونم باهاش ازدواج کنم، او اوایل با سفرم مخالفت میکرد و ازم میخواست که کمی سفرم رو تاخیر بندازم امااصرار کردم که باید برگردم چون به شدت خسته بودم و گذشته از دیدن او چندین سال بود که برنگشته بودم و واقعا سخت بود، خلاصه بالاخره به ایران برگشتم با کلی امید و ارزو،
    روزهای اول که گذشت و دید و بازدیدها که تمام شد به او که در یک شهر دیگه زندگی میکرد اطلاع دادم که تصمیم دارم برم ببینمش ولی مخالفت کرد، تا یادم نرفته بگم که او به شدت ادم ترسویی بود و از لو رفتن رابطمون میترسید! به همین دلیل میگفت وقتی قرار نیست ما به هم برسیم برای چه همدیگر رو‌ببینیم!؟ میگفت میترسم لو بریم و یا حالا که وابستگیمون کمتر شده بیشتر به هم وابسته شیم و‌ از این حرفا،به همین دلیل تصمیم گرفت استخاره کنه، و اینکارو کرد، و در کمال ناباوری جواب استخاره بد اومد، با اصرار من در روزهای بعدش باز هم اینکار رو کرد اما متاسفانه هر بار جواب بد اومد،وسط اون هیرو ویری مادربزرگشم فوت شد و ....


    حالم خیلی گرفته بود و‌ احساس بدی داشتم
    از اینکه بعد از این همه سال همه چیز رو سپرده بود یا سپردیم به قران خیلی ناراحت بودم،حق ما بعد از اون همه سال یک‌بار دیدار بود ، میگفتم اینهمه دختر و‌پسر تو اون شهر به اون بزرگی همو‌میبینن و‌قرار میذارن کی به منو‌تو‌کار داره اما این حرفام هم اثری نکرد تا اینکه...
    یکی از همون روزا بحثمون شد و‌ ازش خواستم از هم جدا شیم، ناگفته نمونه همون طوری که شاید خیلیا تجربه کردن ما بارها و بارها سر مسائل مختلف با هم دعوا کردیم و تصمیم به جدایی گرفتیم اما هر بار همون روز اشتی میکردیم و ...
    خلاصه ازش خواستم جدا شیم و با ناراحتی از پیشش رفتم...
    یادم‌نمیاد چند روز گذشت اما یکی از همون روزا دختر یکی از اقوام رو دیدم و هوش و حواسم پرید! اون دختر رو زمانی که نوجونی بیشتر نبودم
    دیده بودم و خاطرخواهش شده بودم اما اون زمان به دلیل اینکه خیلی بچه بودیم به هم خورد، بعدها او عقد کرد ولی دیری نگذشت که به طلاق کشیده شد، به هر حال با دیدن دوباره اش ذوق زده شدم و عجولانه تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم،
    او انتخاب خودم بود و با یکی دوبارپیغام دادن و رفتن به خواستکاری در همون جلسه اول جواب مثبت رو گرفتم که ای کاش نمیگرفتم و‌ خیلی زود قرار گذاشتیم که بعد از مدتی عقد کنیم، اینقدر دستپاچه بودم که اصلا قدرت تفکر ازم سلب شده بود، همون روز دوم و‌سوم برای اطمینان بیشتر رفتیم ازمایش خون و اونجا اعلام‌کردن هیچ مشکلی نداریم،
    یادمه یه دلخوری پیش اومد بینمون و‌ وقتی میرفتم جواب ازمایش رو بگیرم ارزو میکردم‌جوابش مثبت بیاد...اما اینطور نشد...
    بعد از اینکه مطمئن شدیم از نظر پزشکی هیچ مشکلی نداریم رفت و‌امد میکردم به خونشون، ما در مورد موضوعات مختلف با هم حرف زدیم و‌مشکل خاصی نداشتیم، در اون مدت فکر میکردم سارا دیگه رفته، چون تو هیچ کدوم از صفحات اجتماعی نبود، باهاش هیچ ارتباطی نداشتم...
    روزهایی که با نامزدم به خرید وسایل چمدون میرفتم با یاداوری روزهایی که با سارا بودم اشکم جاری میشد و همش با خودم میگفتم که چی میخواستم و چی شد، همش مقایسه میکردم، میدونم مقایسه کار اشتباهی بود و هست اما نمیتونستم اینکارو نکنم...
    اون روزها به سرعت گذشتن تا اینکه پس از سه هفته از سارا پیامکی به دست من رسید که اگه اشتباه نکنم چند نقطه بود یا شاید هم در حد یک سوال بود: کجایی!؟
    و من بزرگترین اشتباهم رو کردم واونم اینکه بهش پیامک زدم و گفتم دارم عقد میکنم و دیگه همه چی تمومه، حتی تاریخ عقد را هم نوشتم و درست همون روز متوجه شدم تمام اون مدت او از جایی که ما باهم حرف میزدیم نرفته بود و علاوه بر اینکه از طرفم بلاک شده بود به اشتباه شماره اش رو وارد میکردم به همین دلیل پیداش نمیکردم...
    اونو از بلاک در اوردم وباهم حرف زدیم، کلی از دستم گله کرد و هر دومون خیلی گریه کردیم اما دیگه کار از کار گذشته بود،،، او که باورش نمیشد این اتفاق افتاده خیلی تلاش کرد که منو از تصمیمم منصرف کنه اما نشد، خودش میدونست که ما نمیتونستیم به هم برسیم، اما با اینحال گله میکرد که تو تلاشتو نکردی، خیلی از اتفاقات گذشته رو به روم اورد و ...
    چند روز بعدش قبل از تولدم اومد و کلی به مناسبت تولدم بهم تبریک گفت و ساعتی با هم حرف زدیم،
    فکر میکردم با موضوع ازدواجم کنار اومده به همین دلیل بهش محبت کردم و مثل گذشته با هم بودیم...
    اون روز گذشت و دیگه انلاین نشدم نمیدونم چی شد دقیق هر چه بود احتمالا منو بلاک کرد دوباره و رفت و من هم تلاشی برای برگرداندنش نکردم...
    خیلی زود روز موعود فرا رسید و با نامزدم عقد کردم و رسما متاهل شدم..
    نامزدم باکره نبود و قبل از اینکه عقد کنیم این مشکل را با ترس و‌لرز بهم گفت و‌بهش گفتم این مسئله برام اهمیتی نداره،
    او میگفت از نوجوانی متوجه این مسئله شده و حتی میخواسته بره ترمیم کنه اما نهایتا اینکار ر‌و نکرده... او میگفت حتی به من هم به همین دلیل میخواسته جواب منفی بده وحالا که بهش گفته بودم مشکلی نیست و واسم اهمیتی نداره خیلی خوشحال بود..




    بعد از عقد مدتی با هم بودیم,نمیدانم چرا اما ریلکس بودنش و هیجان نداشتنش برای منی که هیچ تجربه ای از زندگی زناشویی و مسایلش نداشتم کمی تعجب برانگیز و حتی ضد حال بود، جالبه که بگم سارا همیشه میگفت با مطلقه ازدواج نکن، اما من این کار رو کردم و نتیجشو دیدم،، حس میکردم این مسائل براش عادیه و یه جورایی تکراری،،
    ما
    چندین بار سر مسائل مختلف با هم جر و‌بحث کردیم ولی خوب همیشه به خیر میگذشت، میدونم که بالاخره اختلاف سلیقه ها بین زوجین یک مسئله کاملا عادیه و نمیشه توقع داشت همیشه همه چیز به خوبی و خوشی پیش بره اما اون اختلافات به هر حال وجود داشت..


    بالاخره از ایران خارج شدم و برگشتم تا مدتی کار کنم و شرایط ازدواج رو فراهم کنم و برگردم...






    برگشتم و خیلی زود دوباره نمیدونم چی شد یادم نمیاد اما دوباره به سارا پیام دادم و باز او بود و گله ها وگریه ها و شکایت ها و شماتت های او، من به او گفتم که از کاری که کردم پشیمانم، به او همه چیز رو گفتم و او میگفت زندگیتو نابود کردی... او میگفت عشق و حالت رو‌کردی حالا برگشتی و خودتو به موش مردگی زدی اما حقیقت این نبود،
    حقیقت این بود که اون حرفها رو نمیزدم تا سارا برگرده، نه اینطور نبود، حقیقت این بود که وقتی با سارا بودم به عشقش به احساسش ایمان داشتم و میدونستم عاشقانه دوستم داره، گذشته از یکی دو سال اخیر که به قول خودش بیشتر پخته شده بود واین مسئله رو که ما به هم نمیرسیم رو‌درک کرده بود و‌سعی میکرد کمتر وارد مسائل احساسی بشه، گذشته از عشق همون دوست داشتن خشک و خالیش هم برام خیلی بود اما همسرم اینطور نبود، احساس میکنم همسرم دوستم نداره و بیشتر منو به خاطر رسیدن به چیزایی که دوست داره میخواد، او پولم رو میخواد تا باهاش خرید کنه مسافرت بره، سارا اینطور نبود، سارا در تمام سالیانی که باهاش بودم حتی یک تومن هم ازم نخواست و هیچ گاه حرفی از پول نزد،بارها ازش خواهش کردم اما قبول نکرد،


    برمیگردم به جر و بحثایی که با سارا میکردم، او میگفت تو نذاشتی یه هفته از رابطمون بگذره و سریع رفتی زن گرفتی و پا گذاشتی رو احساسمون، از طرفی میگفت بهتر شد که رفتی چون بالاخره این اتفاق باید می افتاد و
    دیر یا زود داشت ولی بالاخره اتفاق می افتاد، او میگفت دیگه نمیتونم باهات بمونم چون این خیانت محسوب میشه ومن نمیتونم با مرد زن دار رابطه داشته باشم... او این حرفها رو میزد اما باز با وسط اومدن احساسش گریه میکرد ، من به شدت احساس گناه میکردم و خودم رو مسئول اتفاقی که افتاده بود میدونستم،سارا میگفت حماقت کردم با تو موندم وقتی میدونستم به هیچ وجه به هم نمیخوریم، دوسش داشتم هنوز اما دیگه او باهام نمیموند، حقم داشت، چطور میشد باهام بمونه وقتی میدونست من زن دارم و چطور میتونست ازم محبت بخواد وقتی میدونست من به یکی دیگه باید محبت کنم!؟ او در جدال عقل و احساسش داشت اذیت میشد و بالاخره بعد از چند روز رفتن و امدن و برای همیشه خداحافظی کردنهای تکراری، بالاخره رفتنش رو عملی کرد و کاملا منو بلاک کرد و رفت،
    ما پیش از این اتفاق بارها در شرایط مختلف از همدیگر خداحافظی کرده بودیم اما هیچ کدام از انها بیشتر از یکی دو روز طول نمیکشید و به دلیل وابستگی شدیدی که بین ما وجود داشت برمیگشتیم و رابطه را دوباره شروع میکردیم، اینبار اما فرق میکرد وبه خطر گندی که من بالا اورده بودم باید میرفتیم...او از من خواست شمارش روپاک کنم و هیچ گاه بهش پیام ندم و برای محکم کاری من رو بلاک کرد و‌گفت ضمن اینکه دیگه منو از بلاک در نمیاره شماره ش رو هم عوض میکنه تا دیگه هیج گاه من نتونم مزاحمش بشم... چیزی که هیج گاه نخواستم ، ایجاد مزاحمت برای او‌که همه دلخوشی ام بود...
    او میگفت خواستگار داره و در حال تحقیق هستن و نمیخواد مثل من بی گدار به اب بزنه و باید مدتی با او صحبت کنه تا بتونه تصمیم نهایی رو بگیره،،، احساس میکردم این حرفا رو میزنه تا بهم بفهمونه دیگه همه چی تمومه، البته که فهمیده بودم اما او شاید میخواست با این حرفها منو کلا ناامید کنه تا برم پی زندگیم، او میگفت باید مرد باشی و پای کاری که کردی وایسی...
    ارزوی قلبیم این بود که اون بتونه به اون چیزی که لیاقتش رو داره برسه و خوشبخت بشه...


    من شماره اونو پاک نکردم و با اینکه بلاک بودم میدونستم که هنوز هست و نرفته...
    و هر چند وقت یکبار اونو چک‌میکردم تا شاید منو از بلاک در بیاره... نمیتونستم بهش پیام بدم چون بهش قول داده بودم که اینکارو نکنم،،
    او رفته بود و من مانده بودمو و یک عالمه پشیمانی‌وحسرت،
    چقدر گریه کردم و چقدر به یادش غصه خوردم،
    غصه هام تمومی نداشتن و ندارن هنوز، تا حدی که گاهی به خودکشی فکر میکنم، هر چند میترسم...


    من این روزها هر روز به یاد او هستم
    میدونم
    من زن دارم و اینکارم اشتباهه
    اما با دلم نتونستم کنار بیام،هنوز نتونستم،
    من زندگیم رو‌باختم...احساس میکنم بازنده ام، بازنده ای که مجبوره بخنده و شاد باشه...
    رابطه ی من با همسرم دوستانه س، ابراز علاقه کردن های من از سر اجباره و یک جورایی تعهد،البته که تلاش میکنم از ته دل دوستش داشته باشم اما هنوز نتونستم، او هم درست مثل من نه لاوی میتر************ه و نه حرف عاشقانه ای میزنه، شاید بلد هم نیست،همسرم ازم همش پول میخواد، پول برای همه چیز، البته گیر سه پیچ نمیده اما به هر حال پول پول میکنه،،هر چند حالا بهتر شده و شرایطم رو درک میکنه،
    او زیباست، اما اخلاقش با من جور نیست، با هم نمیجوشیم، هر گاه با هم حرف میزنیم بیشتر اوقات خشک حرف میزنیم و خیلی از وقتا اصلا او حرفی برای گفتن نداره و‌همش من مجبورم موضوعی رومطرح کنم که اونم نهایتا با یک بله خوب یا درسته اون تموم میشه
    من ذوق و شوقی ندارم برای حرف زدن با او
    کششی ندارم نسبت بهش
    و اگه کاری میکنم بیشتر برای رفع گله س
    با اخلاق سردش منو زده کرده
    تلاش میکنم و تلاش کرده ام که این مشکل حل بشه اما نتونستم
    دلم هنوز جای دیگه س




    از اخرین باری که با سارا حرف زدم حدود یک ماه میگذره
    او حالش بهتر بود
    میگفت توهم اینکه من هنوز دوست دارم از سرت بیرون کن
    میگفت تموم شد هر چی بین ما بود
    و حالا من به خواستگارم جواب مثبت دادم و داریم دوران نامزدی رو میگذرونیم
    به همین دلیل از من خواست
    هر چی ازش دارمو پاک کنم و بگذارم زندگی کنه
    او به من گفت اشتباهی که کردم رو با رفتن پیش مشاور حل کنم و اینکه اعتقاد داشت من تو زندگیم با همسرم و با شرایط موجود حتما به مشکل میخورم
    او میکفت اسمی ازش نبرم پیش مشاورها
    اون بر خلاف گذشته دیگه منو بلاک نکرد و رفت
    ما دیگ در این مدت یک کلمه هم حرف نزدیم
    و من برخلاف قولی که بهش دادم که فراموشش میکنم نتونستم این کارو بکنم
    این روزها من بدون استثنا یاد او می افتم و بغض میکنم و گریه میکنم
    یاد او به شدت منو تحت تاثیر قرار میده و به شدت حسرت میخورم، حسرت بهانه های الکی ام
    حسرت اینکه وقتی با سارا بودم گاهی میگفتم او چرا اضافه وزن داره چرا مثلا خیلی خوشگل نیست و از این قبیل بهانه ها در حالی که دوسش داشتم اما قدر نمیدونستم
    اصلا
    او از دست من رفته و احساس میکنم راهی ندارم
    سکوتم بیشتر عذابم میده
    و اینکه باید از عشقش و علاقه م بهش دم نزنم
    خیلی سخته برام
    سارا میکفت تو وقتی خوش خوشونت بود به یاد من نبودی و اگه علاقه داشتی نمیرفتی پس نمیتونی دم از دوست داشتن بزنی
    او میکفت چون دختره اونی که میخوای نبوده و نیست به همین همش یاد من میفتی وگرنه محال بود برگردی و یاد من بیفتی
    راست میگفت
    من شکست خورده بودم
    و
    و به همین دلیل به مرگ فکر میکنم
    هر چند هنوز جدی نیست
    اما غیرممکن هم نیست
    من به پوچی دارم میرسم
    وغصه سارا نابودم میکنه
    هنوز اونو تو واتس اپ و تلگرام و ساعتهای رفتن و اومدنش رو چک میکنم
    او برخلاف گذشته دیکه خیلی کم انلاین میشه
    گاهی اخر شبا انلاین میشه
    منم نخوابیدم پشت تلفنم که اونو چک کنم ها نه
    بالاخره روزی یه بار چکش میکنم
    راستش هنوز غصه میخورم


    فضای مجازی یاد اور اوست و من این فضا رو فقط با او دوست داشتم




    متن بالا رو‌ یکی دو‌ماه قبل نوشتم و نوشته های زیر مال همین امروزه:
    این روزها رابطم با خانمم بهتر شده، دوستش دارم اما
    اما هنوز نتونستم سارا رو‌فراموش کنم، سارا چیز دیگری بود،
    سارا رفته پی زندگیش و من هنوز چکش میکنم،توهم نمیزنم اما فکر میکنم اونم منو‌دنبال میکنه! او‌اخرین باری ک با هم حرف زدیم ‌و‌ برای همیشه رفت از من قول گرفت مزاحم زندگیش نشم و بذارم زندگی کنه, مخصوصا حالا که یه بچه هم تو‌شیکمش داره!


    او‌رفته
    و‌من هنوز گاه و بیگاه با یاداوری خاطراتمون گریه میکنم
    دیگه هیچی عوض نمیشه و من مجبورم راهم رو‌ادامه بدم






    من با خانمم زود عقد کردم و این بزرگ ترین اشتباه من بود، راستش فکر میکنم اونها هم منو غافلگیر کردن یه جورایی، چون خیلی اصرار داشتن زود رسمی شه،حالا ک فکرشو میکنم هیچ نیازی نبود عقد کنیم! من به خاطر سارا اینو‌ نمیگم‌الان! سارا دیگ تموم‌شده اما این که پاشونو تو یه کفش کردن ک زود عقد کنیم اشتباه بود، چرا نذاشتن مدتی با هم باشیم تا بیشتر نسبت به هم اشنایی پیدا کنیم؟؟ اون همه عجله برای چه بود؟؟؟ چرا کاری کردن که حالا من اکه نخوامم نتونم کاری کنم.. درسته اشنا بودن اما این راهش نبود..


    من با پای خودم رفتم سر سفره ی عقد
    اتفاقی که برای من افتاده
    باور نکردنیه
    اما من بازنده ی اصلی هستم
    من به شدت به دار مکافات بودن دنیا ایمان اوردم
    من تاوان تمام کارهایی رو دارم پس میدم که با سارا کردم
    از دل ش************دن
    اشک در اوردن
    نادیده گرفتن
    سرد بودن
    بدرفتاری
    و همه کارهای بدی ک با سارا کردم
    من حالا همشونو دارم تجربه میکنم
    اشک میریزم چون باعث اشک ریختن شدم
    باهام سرد رفتار میشه بدرفتاری میشه حقمه
    من قدر ندونستم، من سزاوار این وضعیت هستم
    من باختم
    هنوز
    نتونستم
    و‌نمیتونم
    فراموش کنم
    سارا رو


    من به دلیلی نمیتونم طلاق بدم
    و به همین خاطر خیلی دارم سختی میکشم
    ای کاش میشد کاملا سارا رو از ذهنم پاک کنم
    اما صبح و روز و شب یادش میفتم
    و با یادش زندگی میکنم و اشک میریزم...


    شما میگید من چه کنم
    ویرایش توسط Danial007 : 08-27-2016 در ساعت 02:22 AM

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    Jan 2016
    شماره عضویت
    25992
    نوشته ها
    2,016
    تشکـر
    2,703
    تشکر شده 2,487 بار در 1,290 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : با یاد و خاطرات دوست دخترم چه کنم

    داستان زندگی شما مثله داستان اکثرا جوونیایی است که وارد اینچنین دوستایی میشن که هدف پرکردن خلائ هایی و مشکلاتی که در زندگی هر کسی وجود داره و برای اینکه یکی مارو دوست داشته باشه و از تنهایی در بیایم ممکنه گرفتارش میشیم و اگر این روابط به سرعت به خاستگاری و ازدواج منتهی نشه سرانجامش دقیقا همین مشکلاتی هست که اشاره کردین .
    ببینید دوست عزیز شما یه سری اشتباهاتی رو انجام دادین که خودتونم به تک تک اشتباهاتتون پی بردین ولی ادامه دادن اشتباه حماقته . به نظرم بهتره از امروز این حس تغییرو در خودتون ایجاد کنید به این فکر کنید که دنیا خیلی کوتاهه تا چشم بزنیم تموم میشه و اینکه بخواین همچنان در گذشته بمونید فقط وقت و عمره خودتونو تلف میکنید .
    اولین کاری که به نظرم باید بکنید اینه که به عشق حقیقی رو بیارید کسی که شمارو از همه بیشتر دوست داره حتی از خودتونم بیشتر واونم خدا هست از اون بخواین که به خاطر اشتباهاتی که مرتکب شدین ببخشتتون و از خدابخواین که ازین به بعد تنهاتون نزاره و عهد ببندید که سعی میکنید راهه اونو برید .
    دومین کار اینه که خودتونو ببخشید بابت همه ی اشتباهاتی که مرتکب شدین به خودتون بگید من خودمو میبخشم آره اشتباهاتی مرتکب شدم ولی از امروز سعی میکنم آدم بهتر و مفید تری هم برای خودم هم برای همسرم باشم از امروز من میخوام زندگی جدیدی رو شروع کنم .
    ببینید دنیا خیلی کوتاهه و ما اومدیم یک سری سختیایی رو متحمل بشیم برای اینکه کامل بشیم باتجربه بشیم حال یکسری از تجربیات دیگران استفاده میکنند یکسری خودشون دوست دارن تجربه کنن در هر حال هدف کامل شدنه و هدف اصلی رضایت خداست و این دنیا بهونه ای برای رسیدن به عشق حقیقی هست اگر از امروز سعی کنید که راه درستو پیش برید مطمن باشید برنده حقیقی شما هسید .
    همونطور که خودتون میونید دیگه شما به سارا نمیرسید چه حالا همو فراموش کنید چه نکنید پس بهتره واقعیت رو قبول کنید اینکه هنوز در جستجوی او در شبکه های اجتماعی هسید و زمان انلاین شدنش چک میکنید به خاطر اینه که هنوز به خودتون امید میدید که حداقل میتونید عشقشو در دلتون زنده نگه دارید حتی اگر بهش نرسید ولی این کار شما خیانت محسوب میشه و نه تنها از اشتباهاتی که در گذشته مرتبک شدین بدتره ، اگر اینکار شما باعث بشه اون به همسرش خیانت کنه نابودی اونم رقم میزنید و در اینجا نه تنها شما بلکه زندگی پنج نفرو نابود میکنید (خودتون همسرتون ، سارا و همسرش و فرزندش و حتی خانواده هاتون).
    پس دیگه به هیچ عنوان در هیچ شرایطی به سارا پیام ندین حتی ماهی یکبار هم اشتباهه . و سعی کنید تمام خاطرات و عکسایی اونو از دیدتون دور کنید ببینید شما باید کم کم و آهسته اونو از زندگی و ذهنتون کم رنگ کنید اگر نمیتونید شمارشو پاکش کنید ولی حداقل سعی کنید برنامه هایی مثله تلگرام واتس و .. که باعث میشه زمان های آنلاینشو ببینید از گوشیتون پاک کنید یه مدت مثلا یک هفته که این برنامه رو گوشیتون نباشه خودبه خود این وابستگی هم کمتر میشه بعد این یه هفته به دو هفته و .... مطمن باشید اگر بتونید یک هفته ازش بی اطلاع باشید خودتونم دیگه حال وحوصله چک کردن و این کارو نخواهید داشت
    ببینید اگر شما همش در فکر این باشید که میخواین یه خاطره ای رو فراموش کنید نه تنها فراموش نمیکنید بلکه اون مسله و خاطره پررنگ تر میشه به حدی ممکنه دغدغه شبانه روزی شما مبدل بشه . پس سعی نکنید که این موضوع رو فراموش کنید و حتی با خودتون بگید آره من سارا رو دوست داشتم و قبول میکنم که قلبم به خاطرش زخمی شد و جاش تا ابد روی قلبم میمونه و سعی میکنم با این زخم کنار بیام و حتی قبولش کنید و باذهنتون نجنگید چون مطمن باشید هیچ وقت نمیتونید با احساساتتون بجنگید وقتی که قبولش کردید اون جنگ درونی شما و ذهن شما دیگه با شما نمیجنگه اونموقع با فکر نکردن به گذشته و زندگی کردن در حال و گذر زمان خودبه خود و بدون اینکه تلاشی بکنید و ناخودگاه همه چیزو فراموش میکنید .
    از امروز متحول بشید و به خودتون بگید من از امروز میخوام خودمو دوست داشته باشم و میخوام به همسرم از ته دلم عشق بورزم یه مدت همش به خودتون تلقین کنیدکه عاشق همسرتون هسید و مرتب در تنهاییتون به زیبایی و حسن های همسرتون فکر کنید مثلا از یه اخلاقش خوشتون میاد مرتب به خودتون وحتی به همسرتون این موضوع رو بیان کنید عشق براثر تلقین و تکرار ایجاد میشه اگر هر روز با خودتون بگید که عاشق همسرتونید مطمن باشید حتی ممکنه عشقی فراتر از حس دوست داتشنتون به سارا پیدا کنید که حتی یک لحظه هم حاظر به دور شدن از همسرتون نباشید
    اینو بدونید تنها خودتون هسید که میتونید عشق واقعی رو به خودتون بدید و خودتونو از ته دل دوست داشته باشید .پس سعی کنید با بخشیدن خودتون و محبت به همسرتون به خودتون عشق بورزید یه هدفی برای خودتون پیدا کتید مثلا موفقیت در یک پروژه کاری یا .. سعی کنید با برنامه ریزی برای رسیدن به هدف هاتون و حس مفید بودن، از خاطرات و فکرهای گذشته خودتونو رها کنید
    موفق باشید
    امضای ایشان
    و خدایی هست . مهربان تر از حد تصور ...

  3. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2015
    شماره عضویت
    24128
    نوشته ها
    324
    تشکـر
    833
    تشکر شده 326 بار در 199 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : با یاد و خاطرات دوست دخترم چه کنم


  4. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    شماره عضویت
    11132
    نوشته ها
    3,135
    تشکـر
    6,908
    تشکر شده 4,097 بار در 2,142 پست
    میزان امتیاز
    14

    پاسخ : با یاد و خاطرات دوست دخترم چه کنم

    خیلی ناراحت شدم ، بدترین بلایی که میتونه سر یه آدم بیاد اینه

    که عشق قبلی رو فراموش نکنه و ازدواج کنه با کسی که دوسش نداره ( بدتر از اون اینه که خانمتون هم گرم نمیکنه رابطتون رو تا شما دیگه به فکر خاطراتتون با سارا نیفتید )

    شماها که انقدر همدیگه رو دوست داشتید ، وقتی انقدر به هم نزدیک بودید که 9 سال دوست بودید چی مانع میشد که به ازدواج با هم فکر نکنید ؟! موانعی که سرراهتون بودن چیه بودن ?!



    در آخر اینکه اینم یکی از معایب دوستیای قبل ازدواجه که بعد ازدواج آدم کارش میشه مقایسه و مقایسه و مقایسه .

    سارا که رفته ، فرزندش هم که تا چندماه دیگه به دنیا میاد پس بهتره فراموشش کنید و بیشتر از این خودتون رو عذاب ندید .

    فکر خودکشی رو هم از سرتون بیرون کنید .

    از خانمتون بخواید و باهاش حرف بزنید که نیاز به محبتش دارید ، نیاز به ابراز علاقش دارید ، شاید دوستتون داره ولی بلد نیست به زبون بیاره ، ازش بخواید عملی این رو به شما نشون بده .

    خودتون هم تلاش کنید زندگیتون رو از نو بسازید ، هیچوقت تو زندگی کم نیارید .

    شما که طبق گفته ی خودتون نمیتونید طلاق بگیرید ، پس کاری کنید که عذاب نکشید تو این زندگی و تلاش کنید مهر و محبت خانمتون رو تو دلتون بندازید .

  5. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2016
    شماره عضویت
    30544
    نوشته ها
    653
    تشکـر
    498
    تشکر شده 470 بار در 269 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : با یاد و خاطرات دوست دخترم چه کنم

    نقل قول نوشته اصلی توسط Danial007 نمایش پست ها
    خوب سلامی دوباره
    خوشحالم ک اینجا هست،
    جایی که میتونم بدون هیچ ترسی راحت بنویسم و خودمو خالی کنم..
    در مورد سنم باید بگم که دهه سوم زندگی ام رودارم سپری میکنم


    راستش مشکلی که من دارم اینه که نمیتونم از گذشتم دل بکنم
    من حدود نه سال با دختری از طریق اینترنت در ارتباط بودم ،با او در چت روم ها اشنا شدم،رابطه ی ما بسیار نزدیک بود و تقریبا تمام روزها و شب هامون رو با هم بودیم
    به دلایلی که نمیخوام بهشون بپردازم ما در این مدت نتوستیم همدیگه رو از نزدیک ببینیم، دلمون میخواست اما نشد،واقعا نمیشد،ما اوایل با هم دوست بودیم اما بعدها با وابستگی و علاقه ای که به مرور بین ما به وجود اومد حرف از ازدواج میزدیم،گاه من و گاهی او، با وجود تمام مشکلاتی که داشتیم باز امیدوار بودیم و با همین فکر و‌خیالات روزهامونو شب و شب هامونو روز میکردیم، گذشت و‌گذشت تا بزرگتر شدیم و‌کم کم متوجه اختلافات عمیق و مشکلات فراوانی که سد راه رسیدنمون بودن شدیم اما باز به خاطر وابستگی و‌علاقه ی شدیدی که بینمون به وجود اومده بود با هم‌موندیم
    اعتراف میکنم در طول تمام اون سالها بارها اذیتش کردم و‌اشکشو‌در اوردم، خام بودم و‌کله شق، او واقعا خیرخواه من بود، ما هم سن بودیم و خیلی منو نصیحت میکرد، منو تشویق میکرد که درس بخونم، میگفت با دیپلم نمیذارن زنم بشه،میگفت با درس خودت پیشرفت میکنی ،من اما سهل انگاری میکردم و گوش نمیکردم،حالا تو این سن میفهمم که چقدر حق با او بود، با راهنمایی های او تونستم از پس بزرگترین مشکلم که مانع کار کردن و داشتن یک شغل میشد بربیام و چند سال قبل مشغول به کار شدم و‌کم کم تونستم روی پای خودم بایستم، هر چه میگذشت وضعیتم بهتر میشد اما هر چه وضعیت کاری ام بهتر میشد رابطه ی ما سرد تر میشد، او‌به این نتیجه رسیده بود که عمرش تلف شده و‌ ازم خواست از فکر ازدواج بیام بیرون و‌ به دوستان و خانوادم بگم که دیگه رابطه ی ما تموم شده، اینکارو کردم اما ما همچنان با هم بودیم تا اینکه بالاخره بعد از سالیان دراز تصمیم گرفتم برکردم ایران، اون هم به امید اینکه بتونم ببینمش، به خودم حق میدادم که حداقل یک بار بتونم از نزدیک ببینمش، حتی کور سویی امید داشتم که شاید بتونم باهاش ازدواج کنم، او اوایل با سفرم مخالفت میکرد و ازم میخواست که کمی سفرم رو تاخیر بندازم امااصرار کردم که باید برگردم چون به شدت خسته بودم و گذشته از دیدن او چندین سال بود که برنگشته بودم و واقعا سخت بود، خلاصه بالاخره به ایران برگشتم با کلی امید و ارزو،
    روزهای اول که گذشت و دید و بازدیدها که تمام شد به او که در یک شهر دیگه زندگی میکرد اطلاع دادم که تصمیم دارم برم ببینمش ولی مخالفت کرد، تا یادم نرفته بگم که او به شدت ادم ترسویی بود و از لو رفتن رابطمون میترسید! به همین دلیل میگفت وقتی قرار نیست ما به هم برسیم برای چه همدیگر رو‌ببینیم!؟ میگفت میترسم لو بریم و یا حالا که وابستگیمون کمتر شده بیشتر به هم وابسته شیم و‌ از این حرفا،به همین دلیل تصمیم گرفت استخاره کنه، و اینکارو کرد، و در کمال ناباوری جواب استخاره بد اومد، با اصرار من در روزهای بعدش باز هم اینکار رو کرد اما متاسفانه هر بار جواب بد اومد،وسط اون هیرو ویری مادربزرگشم فوت شد و ....


    حالم خیلی گرفته بود و‌ احساس بدی داشتم
    از اینکه بعد از این همه سال همه چیز رو سپرده بود یا سپردیم به قران خیلی ناراحت بودم،حق ما بعد از اون همه سال یک‌بار دیدار بود ، میگفتم اینهمه دختر و‌پسر تو اون شهر به اون بزرگی همو‌میبینن و‌قرار میذارن کی به منو‌تو‌کار داره اما این حرفام هم اثری نکرد تا اینکه...
    یکی از همون روزا بحثمون شد و‌ ازش خواستم از هم جدا شیم، ناگفته نمونه همون طوری که شاید خیلیا تجربه کردن ما بارها و بارها سر مسائل مختلف با هم دعوا کردیم و تصمیم به جدایی گرفتیم اما هر بار همون روز اشتی میکردیم و ...
    خلاصه ازش خواستم جدا شیم و با ناراحتی از پیشش رفتم...
    یادم‌نمیاد چند روز گذشت اما یکی از همون روزا دختر یکی از اقوام رو دیدم و هوش و حواسم پرید! اون دختر رو زمانی که نوجونی بیشتر نبودم
    دیده بودم و خاطرخواهش شده بودم اما اون زمان به دلیل اینکه خیلی بچه بودیم به هم خورد، بعدها او عقد کرد ولی دیری نگذشت که به طلاق کشیده شد، به هر حال با دیدن دوباره اش ذوق زده شدم و عجولانه تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم،
    او انتخاب خودم بود و با یکی دوبارپیغام دادن و رفتن به خواستکاری در همون جلسه اول جواب مثبت رو گرفتم که ای کاش نمیگرفتم و‌ خیلی زود قرار گذاشتیم که بعد از مدتی عقد کنیم، اینقدر دستپاچه بودم که اصلا قدرت تفکر ازم سلب شده بود، همون روز دوم و‌سوم برای اطمینان بیشتر رفتیم ازمایش خون و اونجا اعلام‌کردن هیچ مشکلی نداریم،
    یادمه یه دلخوری پیش اومد بینمون و‌ وقتی میرفتم جواب ازمایش رو بگیرم ارزو میکردم‌جوابش مثبت بیاد...اما اینطور نشد...
    بعد از اینکه مطمئن شدیم از نظر پزشکی هیچ مشکلی نداریم رفت و‌امد میکردم به خونشون، ما در مورد موضوعات مختلف با هم حرف زدیم و‌مشکل خاصی نداشتیم، در اون مدت فکر میکردم سارا دیگه رفته، چون تو هیچ کدوم از صفحات اجتماعی نبود، باهاش هیچ ارتباطی نداشتم...
    روزهایی که با نامزدم به خرید وسایل چمدون میرفتم با یاداوری روزهایی که با سارا بودم اشکم جاری میشد و همش با خودم میگفتم که چی میخواستم و چی شد، همش مقایسه میکردم، میدونم مقایسه کار اشتباهی بود و هست اما نمیتونستم اینکارو نکنم...
    اون روزها به سرعت گذشتن تا اینکه پس از سه هفته از سارا پیامکی به دست من رسید که اگه اشتباه نکنم چند نقطه بود یا شاید هم در حد یک سوال بود: کجایی!؟
    و من بزرگترین اشتباهم رو کردم واونم اینکه بهش پیامک زدم و گفتم دارم عقد میکنم و دیگه همه چی تمومه، حتی تاریخ عقد را هم نوشتم و درست همون روز متوجه شدم تمام اون مدت او از جایی که ما باهم حرف میزدیم نرفته بود و علاوه بر اینکه از طرفم بلاک شده بود به اشتباه شماره اش رو وارد میکردم به همین دلیل پیداش نمیکردم...
    اونو از بلاک در اوردم وباهم حرف زدیم، کلی از دستم گله کرد و هر دومون خیلی گریه کردیم اما دیگه کار از کار گذشته بود،،، او که باورش نمیشد این اتفاق افتاده خیلی تلاش کرد که منو از تصمیمم منصرف کنه اما نشد، خودش میدونست که ما نمیتونستیم به هم برسیم، اما با اینحال گله میکرد که تو تلاشتو نکردی، خیلی از اتفاقات گذشته رو به روم اورد و ...
    چند روز بعدش قبل از تولدم اومد و کلی به مناسبت تولدم بهم تبریک گفت و ساعتی با هم حرف زدیم،
    فکر میکردم با موضوع ازدواجم کنار اومده به همین دلیل بهش محبت کردم و مثل گذشته با هم بودیم...
    اون روز گذشت و دیگه انلاین نشدم نمیدونم چی شد دقیق هر چه بود احتمالا منو بلاک کرد دوباره و رفت و من هم تلاشی برای برگرداندنش نکردم...
    خیلی زود روز موعود فرا رسید و با نامزدم عقد کردم و رسما متاهل شدم..
    نامزدم باکره نبود و قبل از اینکه عقد کنیم این مشکل را با ترس و‌لرز بهم گفت و‌بهش گفتم این مسئله برام اهمیتی نداره،
    او میگفت از نوجوانی متوجه این مسئله شده و حتی میخواسته بره ترمیم کنه اما نهایتا اینکار ر‌و نکرده... او میگفت حتی به من هم به همین دلیل میخواسته جواب منفی بده وحالا که بهش گفته بودم مشکلی نیست و واسم اهمیتی نداره خیلی خوشحال بود..




    بعد از عقد مدتی با هم بودیم,نمیدانم چرا اما ریلکس بودنش و هیجان نداشتنش برای منی که هیچ تجربه ای از زندگی زناشویی و مسایلش نداشتم کمی تعجب برانگیز و حتی ضد حال بود، جالبه که بگم سارا همیشه میگفت با مطلقه ازدواج نکن، اما من این کار رو کردم و نتیجشو دیدم،، حس میکردم این مسائل براش عادیه و یه جورایی تکراری،،
    ما
    چندین بار سر مسائل مختلف با هم جر و‌بحث کردیم ولی خوب همیشه به خیر میگذشت، میدونم که بالاخره اختلاف سلیقه ها بین زوجین یک مسئله کاملا عادیه و نمیشه توقع داشت همیشه همه چیز به خوبی و خوشی پیش بره اما اون اختلافات به هر حال وجود داشت..


    بالاخره از ایران خارج شدم و برگشتم تا مدتی کار کنم و شرایط ازدواج رو فراهم کنم و برگردم...






    برگشتم و خیلی زود دوباره نمیدونم چی شد یادم نمیاد اما دوباره به سارا پیام دادم و باز او بود و گله ها وگریه ها و شکایت ها و شماتت های او، من به او گفتم که از کاری که کردم پشیمانم، به او همه چیز رو گفتم و او میگفت زندگیتو نابود کردی... او میگفت عشق و حالت رو‌کردی حالا برگشتی و خودتو به موش مردگی زدی اما حقیقت این نبود،
    حقیقت این بود که اون حرفها رو نمیزدم تا سارا برگرده، نه اینطور نبود، حقیقت این بود که وقتی با سارا بودم به عشقش به احساسش ایمان داشتم و میدونستم عاشقانه دوستم داره، گذشته از یکی دو سال اخیر که به قول خودش بیشتر پخته شده بود واین مسئله رو که ما به هم نمیرسیم رو‌درک کرده بود و‌سعی میکرد کمتر وارد مسائل احساسی بشه، گذشته از عشق همون دوست داشتن خشک و خالیش هم برام خیلی بود اما همسرم اینطور نبود، احساس میکنم همسرم دوستم نداره و بیشتر منو به خاطر رسیدن به چیزایی که دوست داره میخواد، او پولم رو میخواد تا باهاش خرید کنه مسافرت بره، سارا اینطور نبود، سارا در تمام سالیانی که باهاش بودم حتی یک تومن هم ازم نخواست و هیچ گاه حرفی از پول نزد،بارها ازش خواهش کردم اما قبول نکرد،


    برمیگردم به جر و بحثایی که با سارا میکردم، او میگفت تو نذاشتی یه هفته از رابطمون بگذره و سریع رفتی زن گرفتی و پا گذاشتی رو احساسمون، از طرفی میگفت بهتر شد که رفتی چون بالاخره این اتفاق باید می افتاد و
    دیر یا زود داشت ولی بالاخره اتفاق می افتاد، او میگفت دیگه نمیتونم باهات بمونم چون این خیانت محسوب میشه ومن نمیتونم با مرد زن دار رابطه داشته باشم... او این حرفها رو میزد اما باز با وسط اومدن احساسش گریه میکرد ، من به شدت احساس گناه میکردم و خودم رو مسئول اتفاقی که افتاده بود میدونستم،سارا میگفت حماقت کردم با تو موندم وقتی میدونستم به هیچ وجه به هم نمیخوریم، دوسش داشتم هنوز اما دیگه او باهام نمیموند، حقم داشت، چطور میشد باهام بمونه وقتی میدونست من زن دارم و چطور میتونست ازم محبت بخواد وقتی میدونست من به یکی دیگه باید محبت کنم!؟ او در جدال عقل و احساسش داشت اذیت میشد و بالاخره بعد از چند روز رفتن و امدن و برای همیشه خداحافظی کردنهای تکراری، بالاخره رفتنش رو عملی کرد و کاملا منو بلاک کرد و رفت،
    ما پیش از این اتفاق بارها در شرایط مختلف از همدیگر خداحافظی کرده بودیم اما هیچ کدام از انها بیشتر از یکی دو روز طول نمیکشید و به دلیل وابستگی شدیدی که بین ما وجود داشت برمیگشتیم و رابطه را دوباره شروع میکردیم، اینبار اما فرق میکرد وبه خطر گندی که من بالا اورده بودم باید میرفتیم...او از من خواست شمارش روپاک کنم و هیچ گاه بهش پیام ندم و برای محکم کاری من رو بلاک کرد و‌گفت ضمن اینکه دیگه منو از بلاک در نمیاره شماره ش رو هم عوض میکنه تا دیگه هیج گاه من نتونم مزاحمش بشم... چیزی که هیج گاه نخواستم ، ایجاد مزاحمت برای او‌که همه دلخوشی ام بود...
    او میگفت خواستگار داره و در حال تحقیق هستن و نمیخواد مثل من بی گدار به اب بزنه و باید مدتی با او صحبت کنه تا بتونه تصمیم نهایی رو بگیره،،، احساس میکردم این حرفا رو میزنه تا بهم بفهمونه دیگه همه چی تمومه، البته که فهمیده بودم اما او شاید میخواست با این حرفها منو کلا ناامید کنه تا برم پی زندگیم، او میگفت باید مرد باشی و پای کاری که کردی وایسی...
    ارزوی قلبیم این بود که اون بتونه به اون چیزی که لیاقتش رو داره برسه و خوشبخت بشه...


    من شماره اونو پاک نکردم و با اینکه بلاک بودم میدونستم که هنوز هست و نرفته...
    و هر چند وقت یکبار اونو چک‌میکردم تا شاید منو از بلاک در بیاره... نمیتونستم بهش پیام بدم چون بهش قول داده بودم که اینکارو نکنم،،
    او رفته بود و من مانده بودمو و یک عالمه پشیمانی‌وحسرت،
    چقدر گریه کردم و چقدر به یادش غصه خوردم،
    غصه هام تمومی نداشتن و ندارن هنوز، تا حدی که گاهی به خودکشی فکر میکنم، هر چند میترسم...


    من این روزها هر روز به یاد او هستم
    میدونم
    من زن دارم و اینکارم اشتباهه
    اما با دلم نتونستم کنار بیام،هنوز نتونستم،
    من زندگیم رو‌باختم...احساس میکنم بازنده ام، بازنده ای که مجبوره بخنده و شاد باشه...
    رابطه ی من با همسرم دوستانه س، ابراز علاقه کردن های من از سر اجباره و یک جورایی تعهد،البته که تلاش میکنم از ته دل دوستش داشته باشم اما هنوز نتونستم، او هم درست مثل من نه لاوی میتر************ه و نه حرف عاشقانه ای میزنه، شاید بلد هم نیست،همسرم ازم همش پول میخواد، پول برای همه چیز، البته گیر سه پیچ نمیده اما به هر حال پول پول میکنه،،هر چند حالا بهتر شده و شرایطم رو درک میکنه،
    او زیباست، اما اخلاقش با من جور نیست، با هم نمیجوشیم، هر گاه با هم حرف میزنیم بیشتر اوقات خشک حرف میزنیم و خیلی از وقتا اصلا او حرفی برای گفتن نداره و‌همش من مجبورم موضوعی رومطرح کنم که اونم نهایتا با یک بله خوب یا درسته اون تموم میشه
    من ذوق و شوقی ندارم برای حرف زدن با او
    کششی ندارم نسبت بهش
    و اگه کاری میکنم بیشتر برای رفع گله س
    با اخلاق سردش منو زده کرده
    تلاش میکنم و تلاش کرده ام که این مشکل حل بشه اما نتونستم
    دلم هنوز جای دیگه س




    از اخرین باری که با سارا حرف زدم حدود یک ماه میگذره
    او حالش بهتر بود
    میگفت توهم اینکه من هنوز دوست دارم از سرت بیرون کن
    میگفت تموم شد هر چی بین ما بود
    و حالا من به خواستگارم جواب مثبت دادم و داریم دوران نامزدی رو میگذرونیم
    به همین دلیل از من خواست
    هر چی ازش دارمو پاک کنم و بگذارم زندگی کنه
    او به من گفت اشتباهی که کردم رو با رفتن پیش مشاور حل کنم و اینکه اعتقاد داشت من تو زندگیم با همسرم و با شرایط موجود حتما به مشکل میخورم
    او میکفت اسمی ازش نبرم پیش مشاورها
    اون بر خلاف گذشته دیگه منو بلاک نکرد و رفت
    ما دیگ در این مدت یک کلمه هم حرف نزدیم
    و من برخلاف قولی که بهش دادم که فراموشش میکنم نتونستم این کارو بکنم
    این روزها من بدون استثنا یاد او می افتم و بغض میکنم و گریه میکنم
    یاد او به شدت منو تحت تاثیر قرار میده و به شدت حسرت میخورم، حسرت بهانه های الکی ام
    حسرت اینکه وقتی با سارا بودم گاهی میگفتم او چرا اضافه وزن داره چرا مثلا خیلی خوشگل نیست و از این قبیل بهانه ها در حالی که دوسش داشتم اما قدر نمیدونستم
    اصلا
    او از دست من رفته و احساس میکنم راهی ندارم
    سکوتم بیشتر عذابم میده
    و اینکه باید از عشقش و علاقه م بهش دم نزنم
    خیلی سخته برام
    سارا میکفت تو وقتی خوش خوشونت بود به یاد من نبودی و اگه علاقه داشتی نمیرفتی پس نمیتونی دم از دوست داشتن بزنی
    او میکفت چون دختره اونی که میخوای نبوده و نیست به همین همش یاد من میفتی وگرنه محال بود برگردی و یاد من بیفتی
    راست میگفت
    من شکست خورده بودم
    و
    و به همین دلیل به مرگ فکر میکنم
    هر چند هنوز جدی نیست
    اما غیرممکن هم نیست
    من به پوچی دارم میرسم
    وغصه سارا نابودم میکنه
    هنوز اونو تو واتس اپ و تلگرام و ساعتهای رفتن و اومدنش رو چک میکنم
    او برخلاف گذشته دیکه خیلی کم انلاین میشه
    گاهی اخر شبا انلاین میشه
    منم نخوابیدم پشت تلفنم که اونو چک کنم ها نه
    بالاخره روزی یه بار چکش میکنم
    راستش هنوز غصه میخورم


    فضای مجازی یاد اور اوست و من این فضا رو فقط با او دوست داشتم




    متن بالا رو‌ یکی دو‌ماه قبل نوشتم و نوشته های زیر مال همین امروزه:
    این روزها رابطم با خانمم بهتر شده، دوستش دارم اما
    اما هنوز نتونستم سارا رو‌فراموش کنم، سارا چیز دیگری بود،
    سارا رفته پی زندگیش و من هنوز چکش میکنم،توهم نمیزنم اما فکر میکنم اونم منو‌دنبال میکنه! او‌اخرین باری ک با هم حرف زدیم ‌و‌ برای همیشه رفت از من قول گرفت مزاحم زندگیش نشم و بذارم زندگی کنه, مخصوصا حالا که یه بچه هم تو‌شیکمش داره!


    او‌رفته
    و‌من هنوز گاه و بیگاه با یاداوری خاطراتمون گریه میکنم
    دیگه هیچی عوض نمیشه و من مجبورم راهم رو‌ادامه بدم






    من با خانمم زود عقد کردم و این بزرگ ترین اشتباه من بود، راستش فکر میکنم اونها هم منو غافلگیر کردن یه جورایی، چون خیلی اصرار داشتن زود رسمی شه،حالا ک فکرشو میکنم هیچ نیازی نبود عقد کنیم! من به خاطر سارا اینو‌ نمیگم‌الان! سارا دیگ تموم‌شده اما این که پاشونو تو یه کفش کردن ک زود عقد کنیم اشتباه بود، چرا نذاشتن مدتی با هم باشیم تا بیشتر نسبت به هم اشنایی پیدا کنیم؟؟ اون همه عجله برای چه بود؟؟؟ چرا کاری کردن که حالا من اکه نخوامم نتونم کاری کنم.. درسته اشنا بودن اما این راهش نبود..


    من با پای خودم رفتم سر سفره ی عقد
    اتفاقی که برای من افتاده
    باور نکردنیه
    اما من بازنده ی اصلی هستم
    من به شدت به دار مکافات بودن دنیا ایمان اوردم
    من تاوان تمام کارهایی رو دارم پس میدم که با سارا کردم
    از دل ش************دن
    اشک در اوردن
    نادیده گرفتن
    سرد بودن
    بدرفتاری
    و همه کارهای بدی ک با سارا کردم
    من حالا همشونو دارم تجربه میکنم
    اشک میریزم چون باعث اشک ریختن شدم
    باهام سرد رفتار میشه بدرفتاری میشه حقمه
    من قدر ندونستم، من سزاوار این وضعیت هستم
    من باختم
    هنوز
    نتونستم
    و‌نمیتونم
    فراموش کنم
    سارا رو


    من به دلیلی نمیتونم طلاق بدم
    و به همین خاطر خیلی دارم سختی میکشم
    ای کاش میشد کاملا سارا رو از ذهنم پاک کنم
    اما صبح و روز و شب یادش میفتم
    و با یادش زندگی میکنم و اشک میریزم...


    شما میگید من چه کنم
    دوست عزیز خودم آقا دانیال

    من تاییکتون رو نخوندم شرمنده چون زیاد بود و من شاید نامرد باشم که نخوندمش اما خواستم این نامردی رو کمتر کنم.

    از یاد و خاطرات خوب و بدتون درس بگیرید در جهت درست و عقلی و مفید که دینی است. با این کارتون یه شکست رو به پیروزی تبدیل کردید با درس گرفتن.

    سپس که درس گرفتید و راه درست رو انتخاب کردید و شکست رو به چیروزی تبدیل کردید دیگه واقعا چیزی مونده که غصشو بخورید؟ شما پیروز شدید و دیگه نیاز به غصه خوردن نیست و بیخیالش بشید و خودتون رو ناراحت نکنید... ناراحتی باعث شکست و تبدیل پیروزی به شکست میشه.

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. بحث آزاد:پیشنهاد رابطه جنسی بین دختر و پسر
    توسط saeed021 در انجمن بحث آزاد
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 01-26-2020, 01:46 AM
  2. پاسخ: 92
    آخرين نوشته: 10-13-2019, 10:54 AM
  3. اینگونه از دوست پسر یا دوست دختر خود ببرید!!!
    توسط saeed021 در انجمن روابط دختر و پسر
    پاسخ: 6
    آخرين نوشته: 02-01-2017, 10:12 PM
  4. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 06-28-2015, 01:31 PM
  5. نمیتونم به خانواده بگم دختری رو دوست دارم
    توسط fardayenik در انجمن سایر موارد ازدواجی
    پاسخ: 4
    آخرين نوشته: 11-11-2014, 02:38 PM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد